پارسی نو / فرهنگ و هنر / شعر و ادبیات فارسی / مجموعه شعر های زیبا و عاشقانه شاملو

مجموعه شعر های زیبا و عاشقانه شاملو

اشعار شاملو , اشعار عاشقانه شاملو , اشعار کوتاه شاملو
احمد شاملو یکی از شعرای معاصر ایرانی است که به جهت مضمون های خاص شعرهایش دارای شهرت زیادی است. شاید بتوان از شعر های عاشقانه و کوتاه شاملو به عنوان پرطرفدارترین اشعار او نام برد. اشعار سیاسی شاملو هم دارای طرفدارارن خاص خود است باید گفت که مجموعه شعرهای سیاسی شاملو به جهت فعالیتهای سیاسی او است.

به این ترتیب می توان گفت که بیوگرافی احمد شاملو سرشار از اتفاقات زیادی است که ممکن است شما را هم بر آن وا دارد تا ببینید در زندگی او چه خبر بوده است.

ازدواج احمد شاملو هم دارای روایت خاصی است چرا که او سه بار ازدواج کرده است و آخرین همسر احمد شاملو خانم آیدا سرکیسیان بوده است که حتی او به نام این همسرش شعر معروفی نیز دارد. در این مقاله از پارسی نو برای شما در مورد شاملو و شعرهایش و همینطور در مورد زندگی شاملو مطالبی را گردآوری و منتشر کرده ایم.


زندگینامه احمد شاملو

احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامه‌ نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران پیش و پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از این شهر به آن شهر اعزام می‌شد و از همین روی، خانواده اش هرگز نتوانستند برای مدتی طولانی جایی ماندگار شوند. زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیت‌های سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم می‌زند.


شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونه‌ای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هم اکنون یکی از مهم‌ترین قالب‌های شعری مورد استفاده ایران به‌شمار می‌رود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته می‌شود. شاملو که هر شاعر آرمانگرا را در نهایت امر یک آنارشیست تام و تمام می‌انگاشت، در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما نخستین بار در شعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی شکل داد. شاملو علاوه بر شعر، فعالیت‌هایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمه‌هایی شناخته‌شده دارد. مجموعهٔ کتاب کوچه او بزرگ‌ ترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامه مردم ایران می‌باشد. آثار وی به زبان‌های: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی∗ ترجمه شده‌اند. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال، مشاور فرهنگی سفارت مجارستان بود.


اشعار شاملو عاشقانه , اشعار عشقولانه شاملو, شعرهای احمد شاملو

«نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷ ، از سوی وابسته فرهنگی سفارت آلمان در تهران برای احمد شاملو ترتیب داده شد. احمد شاملو پس از تحمل سال‌ها رنج و بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شده‌است. عشق، آزادی و انسان‌ گرایی، از ویژگی‌ های آشکار سروده‌ های شاملو هستند. سنگ مزار شاملو را چندین بار افراد ناشناسی شکسته‌ اند.


اشعار شاملو

شبانه

من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…

اشعار زیبای شاملو

راز

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چا گفتم

تو راهِ دراز

به اسبِ سیا گفتم

بی‌کس و تنها

به سنگای را گفتم

با رازِ کهنه

از را رسیدم

حرفی نروندم

حرفی نروندی

اشکی فشوندم

اشکی فشوندی

لبامو بستم

از چشام خوندی

۱۳۳۴


اشعار احمد شاملو , اشعار عاشقانه احمد شاملو , اشعار کوتاه احمد شاملو

تو را دوست می‌دارم

طرفِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی‌کند

کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است…

اشعار شاملو عاشقانه

طرفِ ما شب نیست

چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند

خشمِ کوچه در مُشتِ توست

در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد

من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می‌کند

۱۳۳۴

گزیده‌ای از اشعار کوتاه احمد شاملو

شانه‌ات مُجابم می‌کند

در بستری که عشق

تشنگی‌ست

زلالِ شانه‌هایت

همچنانم عطش می‌دهد

در بستری که عشق

مُجابش کرده است

اردیبهشتِ ۱۳۵۴

میانِ کتاب‌ها گشتم

میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،

در خاطراتِ خویش

در حافظه‌ ایی که دیگر مدد نمی‌کند

خود را جُستم و فردا را

عجبا!

جُستجوگرم من

نه جُستجو شونده

من این‌جایم و آینده

در مشت‌های من

۱۳۶۰

اندیشیدن

در سکوت

آن که می‌اندیشد

به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه

زخم‌خورده و معصوم

به شهادتش طلبد

به هزار زبان سخن خواهد گفت

۱۳۶۰

اشعار احمد شاملو با صدای خوش , اشعار احمد شاملو همراه با دکلمه , اشعار شاملو با صدای خوش

اشعار شاملو بصورت عکس نوشته برای پروفایل


اشعار احمد شاملو

صبوحی

به پرواز شک کرده بودم

به هنگامی‌که شانه‌هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاک‌بازی معصومانه گرگ‌ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می‌زد

به پرواز شک کرده بودم من

سحرگاهان

سحر شیری‌رنگی نام بزرگ

در تجلی بود

با مریمی که می‌شکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوایی برآورد

خستگی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛

و شک

بر شانه‌های خمیده‌ام

جای نشین سنگینی توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود

در نیست

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و

نه آفتاب،

ما

بیرون زمان

ایستاده‌ایم

با دشنه تلخی

در گرده‌هایمان

هیچ‌کس

با هیچ‌کس

سخن نمی‌گوید

که خاموشی

به هزار زبان

در سخن است

در مُرده‌گان خویش

نظر می‌بندیم

با طرح خنده‌ای،

و نوبت خود را انتظار می‌کشیم

بی‌ هیچ

خنده‌ای !

اشعار احمد شاملو عاشقانه , اشعار عشقولانه احمد شاملو , شعرهای عاشقانه احمد شاملو

عکس نوشته از اشعار شاملو

جادوی لبخند

شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می‌شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای‌بست

عشقتان را به ما دهید

شما که عشقتان زندگی‌ست!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است

متن اشعار احمد شاملو

و حسرتی

نه

این برف را دیگر

سر بازایستادن نیست،

برفی که بر ابرو و موی ما می‌نشیند

تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم

که به وحشت

از بلند فریادوار گُداری

به اعماق مغاک

نظر بردوزی

یکی کودک بودن

«به ایسای شاعر»

یکی کودک بودن

آه!

یکی کودک بودن در لحظه‌ غرش آن توپ آشتی

و گردش مبهوت سیب سرخ

بر آیینه

یکی کودک بودن

در این روز دبستان بسته

و خش‌خش نخستین برف سنگین‌بار

بر آدمک سرد باغچه

در این روز بی‌امتیاز

تنها

مگر

یکی کودک بودن

اشعار شاملو کوتاه

سلاخی می‌گريست…

سلاخی

می‌گريست

به قناری کوچکی

دل باخته بود

اشعار احمد شاملو پریا , اشعار شاملو پریا , احمد شاملو شعر پریا

بر سکوتی که با تنِ مرداب

بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش

وز عمیقِ عبوس می‌گوید

راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست

با دمش نیم‌سرد و سرسنگین

هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»

بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

اشعار عاشقانه احمد شاملو

کار دیگری نداریم

من و خورشید

برای دوست داشتنت بیدار می‌شویم

هر صبح

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان‌که ببینی

یا چیزی چنان‌که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌ای

هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمی‌ماند

سالیان بسیاری نمی‌بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است

شبانه

عشق

خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته

چرا که آنان اکنون هردو خفته اند

در این سوی بستر

مردی

وزنی

در آنسوی

تند بادی بر درگاه و

تند باری بر بام

مردی و زنی خفته

ودر انتظار تکرار و حدوث

عشقی خسته

در لحظه

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم،می بارم،می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

وگندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

من،مرگ را زیسته ام

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه!

بگذاریدم!

بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

وتن عاطل

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آن چه به دور افکندنی ست

تفاله یی بیش نباشد

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا

که تو را بدیشان بسته اند

با زنجیر های رسمی شناسنامه ها

واوراق هویت

و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها

ومرکبی که خوردشان رفته است

وقتی که به پیراهن تو

چانه ها

دمی از جنبش باز نمی ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد

وپرسش ها همه

در محور روده ها است

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد

وبودا را

با فریادهای شور و شوق هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید

یا دیو ژن را

با یقه ی شکسته وکفش برقی

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

خود آیا از چه هنگام

این چنین

آیین مردمی

از دست بنهاده اید؟

با گیاه بیابانم

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن

با من است

وهراس بی بار و بری

ودرین گلخن مغموم

پا در جای

چنانم

که مازوی پیر

بندی دره ی تنگ

وریشه های فولادم

در ظلمت سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودانه در سفرند!

شعر شب در راهست شاملو

شب در راهست

دل را

در پستوی تاریکیها

با اندوه می توان

در کنج قفس

زندانی کرد

زنجیر تعلق

چون دیو پلیدی

مرا از اسارت خود

رها نمی کند

باغچه ی زندگی

طراوت خود را

در بهاری دگر

تجربه نمی کند

شعری از فهیمه خراسانی

شعر رانده

دست بردار ازین هیکل غم

که زویرانی خویش است آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دم باد

دست بردار،زتو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست ،می دانی،در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرفها دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هرنفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گر چه خود عمر به چشمم باد است

رانده اندم همه از درگه خویش

پای پرآبله ،دل پراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش

می روم با ره خود

سر فرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

دست بردار!چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهاندش سر زنده به گور؟

می روم یکه به راهی مطرود

که فرورفته به آفاق سیاه

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو،منشین بر سر راه

شعر افق روشن از احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ییست

وقلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف،زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ییست

تا کمترین سرود،بوسه باشد

روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی

ومهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

ومن آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که

دیگر نباشم

به تو سلام می کنم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

ودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

اگر فریاد مرغ وسایه ی علفم

در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته،خسته،ازراهکوره های تردید می آیم

چون آینه یی از تو لبریزم

هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد

نه ساقه ی بازوهایت

نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ،شهری در شبم

تو طلوع می کنی

من گرمایت را از دور می چشم

وشهر من بیدار می شود

با غلغله ها،تردیدها،تلاشها

وغلغله های مردد تلاشهایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم

ای آفتاب

وغروبت مرا می سوزاند

من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی

من نمی شنوم

تو سکوت می کنی

من فریاد می زنم

با منی ،با خود نیستم

وبی تو خود را نمی یابم

دیگر هیچ چیز نمی خواهد

نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه ی علفم

این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام

حقیقت بزرگ است

ومن کوچکم

با تو بیگانه ام

فریاد مرغ را بشنو

سایه ی علف را با سایه ات بیامیز

مرا با خودت آشنا کن

بیگانه ی من

مرا با خودت یکی کن

شعر عشق عمومی

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

ومن با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

ودستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

ود آر گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های ترا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست

غزلی در نتوانستن

از دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخنها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسح مادر،ای خورشید

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد

رنگها در رنگها دویده

از رنگین کمان بهاری تو

که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقش ها می توانم زد

غم نان اگر بگذارد

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که تویی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد

متن شعر از قفس احمد شاملو

در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند

دیوار ها چون نومیدی بلندست

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

وحسادتی؟

که چشم اندازها

ازاین گونه

مشبک است

و دیوارها و نگاه

در دوردستهای نومیدی

دیدار می کنند

و آسمان زندانی ست

از بلور؟

درجدال آیینه و تصویر

دیری با من سخنی به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست که پاسخی در خور بشنوید؟

رنج از پیچیدگی می برید

از ابهام و

هر آنچه شعر را در نظرگاه شما

به زعم شما

به معمایی مبدل می کند

اما راستی را

از آن پیش تر

رنج شما از ناتوانایی خویش است

در قلمرو دریافتن

که این جای اگر از عشق سخنی می رود

عشقی نه از آن گونه است

که تان به کار آید

وگر فریاد و فغانی هست

همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه

خود آیا در پی دریافت چیستسد

شما که خود

نیرنگید و فاجعه

ولاجرم از خود

به ستوه

نه

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست

که پاسخی به درشتی بشنوید

به درشتی بشنوید

شعری از احمد شاملو

اگر بگویم که سعادت

حادثه یی است بر اساس اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می گیرد

چنان چون دریاچه یی

که سنگی را

ونیروانا که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست

بر چهره ی زندگانی من

که برآن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

شعری از احمد شاملو

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

هم چنان که شادی اش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

ونان گرم

وپنجره یی که صبحگامان

به هوای پاک

گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها

در پاشویه ی حوض

شعری از احمد شاملو

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

کوچه به کوچه

باغ انگوری

باغ آلوچه

دره به دره

صحرا به صحرا

اونجا که شبا

پشت بیشه ها

یه پری میاد

ترسون و لرزون

پاشو میذاره

تو آب چشمه

شونه می کنه

موی پریشون

شعر کوتاه شبانه

من سرگذشت یاسم و امید

با سر گذشت خویش

می مردم از عطش

آبی نبود تا لب خشکیده تر کنم

می خواستم به نیمه شب آتش

خورشید شعله زن بدر آمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشت خویش

من سرگذشت یاس و امیدم

شعر راز شاملو

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چا گفتم

تو را دراز

به اسب سیا گفتم

بیکس و تنها

به سنگای را گفتم

با راز کهنه

از را رسیدم

حرفی نروندم

حرفی نروندی

اشکی فشوندم

اشکی فشوندی

لبامو بستم

از چشام خوندی

شعر خاطره

شب

سراسر

زنجیر زنجره بود

تا سحر

سحرگه به ناگاه با قشعریره ی درد

در لطمه ی جان ما

جنگل از خواب واگشود

مژگان حیران برگ اش را

پلک آشفته ی مرگ اش را

ونعره ی ازگل اره ی زنجیری

سرخ بر سبزی ی نگران دره

فرو ریخت

تا به کسالت زرد تابستان پناه آریم

دل شکسته

به ترک کوه گفتیم

شعر ببر

آن دلادل حیات

که استتار مراقبت اش

در زخم خاک

سراسر نفسی فروخورده را ماند

سایه و زرد

مرگ خاموش را ماند

مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را

هر کشاله اش کیفی بی قرار است

نهان

در اعصاب گرسنه گی

سایه ی بهمنی

به خویش اندر چپیده به هیات اعماق

هر سکون اش

لحظه ی مقدر چنگال نا منتظر

جلگه ی برف پوش

سراسر

اعلام حضور پنهان اش:

به خون در غلتیدن خفته گان بی خبری

در گرده گاه تاریخ

ای به خواب خرگوران فروشده

به نوازش دستان شرور یکی بدنهاد

ای زنجیر به خواب گسسته به آواز پای ره گذری خوش سگال!

حدیث بی قراری ماهان

شگفتا که نبودیم

عشق ما

در ما

حضورمان داد

پیوندیم اکنون

آشنا

چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه ی نخستین دم ماضی

غریویم و غوغا

اکنون

نه کلامی به مثابه ی مصداقی

که صوتی به نشانه ی رازی

هزار معبد به یکی شهر

بشنو:

گو یکی باشد معبد به همه دهر

تا من آن جا برم نماز

که تو باشی

چندان دخیل مبند

که بخشکانی ام از شرم ناتوانی ی خویش:

درخت معجزه نیستم

تنها

یکی درخت ام

نوجی در آبکندی

وجز این ام هنری نیست

که آشیان تو باشم

تخت ات و تابوت ات

یادگاریم و خاطره اکنون

دو پرنده

یادمان پروازی

وگلویی خاموش

یادمان آوازی

شعر سکوت

زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند

سکوت سرشار است

سکوت

از انتظار

چه سرشار است!

این صدا

دیگر

آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

آهن

اکنون

نشتر نفرتی شده است

که درد حقارت اش را

در گلوگاه تو می کاود

این ژیغ ژیغ سینه در

دیگر

آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

غلتک کج پیچ

اکنون

درهم شکننده ی برده گانی شده است

که روزی

با چشمان بربسته

به حرکت

نیروی اش داده اند.

شعر ای قلب در به در

با این همه

ای قلب در به در

از یاد مبر که ما یعنی من و تو

عشق را رعایت کردیم

از یاد مبر

که ما یعنی من وتو

انسان را رعایت کردیم

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود

احمد شاملو

برای زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد

قلبی که دوستش بدارند

گلچین شعرهای احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را

پرواز خواهیم داد

و مهربانی

دست زیبایی را خواهد گرفت

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتی روزی که نباشم

و عشق را

کنار تیرک راه‌بند

تازیانه می‌زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

مجموعه اشعار احمد شاملو

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی، ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

ای‌کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هایشان

حتی

با نان خشکشان

و کاردهایشان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند

اشعار زیبای حافظ

اشعار عارفانه مولانا

شعرهای سهراب سپهری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.