پارسی نو / فرهنگ و هنر / شعر و ادبیات فارسی / زیباترین اشعار کوتاه وحشی بافقی + بیوگرافی

زیباترین اشعار کوتاه وحشی بافقی + بیوگرافی

شعر وحشی بافقی , بیوگرافی وحشی بافقی
یکی از مهمترین شاعران بزرگ ایرانی، وحشی بافقی است که مجموعه اشعاری زیبا دارد.

شعر وحشی از آنجایی مورد توجه مخاطبان است که اغلب مضمون شعرهای وحشی بافقی عاشقانه هستند و هر کسی که با این مضامین شعر هایی بخواهد شعر عاشقانه وحشی بافقی بهترین گزینه برای انتخاب هستند.

در حقیقت اشعار وحشی بافقی درباره عشق بسیار شهرت دارند. ما در این مقاله از پارسی نو ضمن این که زندگی نامه وحشی بافقی را برای شما منتشر کرده ایم، سعی کرده ای اشعار زیبای وحشی بافقی را هم گردآوری کنیم و تلاش ما هم بر گلچین کردن اشعار کوتاه عاشقانه وحشی بافقی بوده است. ما را همراهی کنید.


بیوگرافی کامل وحشی بافقی

کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نام‌دار سدهٔ دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه تهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌زمان بود. وی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش سپری نمود.

وحشی در جوانی به یزد رفت و از دانشمندان و سخنگویان آن شهر کسب فیض کرد و پس از چند سال به کاشان عزیمت نمود و شغل مکتب‌داری را برگزید. وی پس از روزگاری اقامت در کاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به یزد بازگشت و تا پایان عمر (سال ۹۹۱ هجری قمری) در این شهر زندگی کرد.

آثار وحشی

این شاعر بزرگ روزگار خود را با اندوه و سختی و تنگدستی و تنهایی گذراند و دراشعار زیبا و دلکش او سوز و گداز این سال‌های تنهایی کاملاً مشخص است. وی غزل‌سرای بزرگی بود و در غزلیات خود از عشق‌های نافرجام، زندگی سخت و مصائب و مشکلات خود یاد کرده‌است. کلیات وحشی متجاوز از نُه هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب بند و ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است.

زندگینامه وحشی بافقی , آثار وحشی بافقی

وحشی دو منظومهٔ عاشقانه دارد. یکی ناظر و منظور که عشق همجنس‌ گرایانهٔ پسران شاه و وزیری را بر یکدیگر روایت می‌کند، و دیگری فرهاد و شیرین یا شیرین و فرهاد به استقبال از خسرو و شیرین نظامی گنجه‌ای. مثنوی نخستین به سال ۹۶۶ به پایان رسید و ۱۵۶۹ بیت است و امّا مثنوی دوم که از شاهکارهای ادب دراماتیک پارسی است، هم از عهد شاعر شهرت بسیار یافت لیکن وحشی بیش از ۱۰۷۰ بیت از آن را نساخت و باقی آن را وصال شیرازی شاعر مشهور سده سیزدهم هجری (م ۱۲۶۲) سروده و با افزودن ۱۲۵۱ بیت آن را به پایان رسانیده‌است. شاعری دیگر به نام صابر شیرازی بعد از وصال ۳۰۴ بیت بر این منظومه افزود.

مثنوی معروف دیگری که وحشی به پیروی از نظامی سرود، خلد برین است که بر وزن مخزن‌الاسرار نظامی گنجه‌ای می‌باشد. مثنوی‌های کوتاهی از وحشی در مدح و هجو و نظایر آن‌ها بازمانده که اهمیت منظومه‌های یادشده را ندارد.

دیوان اشعار او شامل ۹۰۷۶ بیت غزل، قصیده، قطعه، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مخمس و مثنوی با تصحبح عزیزالله علیزاده در نشر فردوس در تهران در سال ۱۳۹۲ در ۶۷۲ صفحه منتشر شده‌است.


معروف ترین شعرهای وحشی بافقی

شعر ای گل تازه از وحشی بافقی

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا … خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا …التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود… جان من، اینهمه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ … همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟

زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی ؟

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی… یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ . . .به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود

غیر را شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود … یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه ی خون من زار نمیباید بود … تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد … جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد … هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من . . . مردم، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است … بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد ( برگرد ) به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است … جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد . . . چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست … خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست… چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است … گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است … ترک زرین کمر موی میان بسیار است

بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند . . . قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو … به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو … از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز . . . از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت…نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت … سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ … از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ … از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

دور دور از تو من تیره سر انجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ . . . جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار، چه می پرهیزی؟ … یار شو با من بیمار، چه می پرهیزی؟

چیست مانع ز من زار، چه می پرهیزی؟

بگشا لعل شکربار، چه می پرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه می پرهیزی؟ … نه حدیثی کنی اظهار، چه می پرهیزی؟

که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ . . . چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

درد من کشته ی شمشیر بلا می داند

سوز من سوخته ی داغ جفا می داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می داند … همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا می داند … عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت … چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت… گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم . . . لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ … چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟

از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

میروم تا بسجود بت دیگر باشم … باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟ . . . طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم

ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم … گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم … طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

اینهمه جور که من از پی هم می بینم … زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می بینم … همه کس خرم و من درد و الم می بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم

هستم و آزرده و بسیار ستم می بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر. . . حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم … از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم … همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم… خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است

شعر غلط کردم غلط از وحشی بافقی

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

شعر همخواب از وحشی بافقی

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
پیشِ تو بسی از همه کَس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

شعر پریشانی وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

زندگی وحشی بافقی , اشعار وحشی بافقی

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

شعر عبور از مه وحشی بافقی

دلم برای تو و شعر تازه ات تنگ است
دلم برای تو و شعر تازه ات تنگ است
دلم هوایی آن لهجه ی خوش آهنگ است
من از خودم به دلم می گریزم آری من
من از خودم به دلم می گریزم آری من منی که عقل و دلم سال هاست در جنگ است
قبا به قد من ای عقل پابرهنه مدوز
قبا به قد من ای عقل پابرهنه مدوز
برای قامت ما این لباس ها تنگ است
چه دیر می گذرد لحظه های آمدنش
همیشه عقربه ی انتظارها لنگ است
همیشه عقربه ی انتظارها لنگ است

شعر رمیدیم از وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امیــــد ز هـــر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشـــهٔ بامی که پریــــدیم ، پریــدیم

رم دادن صیــد خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگــــار که دیدیم ندیدیم، ندیدیــم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میــــوهٔ یک بــــاغ نچیدیم ، نچیدیــم

ســــرتا به قدم تیـــغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحـشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

شعر آواز جدایی از وحشی بافقی

مدتی هست در آزارم و می دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو
داغ عشق تو به لب دارم و می دانی تو
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم آزار مکش از پی آزردن من
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شعر روز مرگم از وحشی بافقی / شعر وصیت نامه وحشی بافقی

روز مرگم،هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد
بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد
روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد
روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته ی خسته از اين دار برفــــت

سرآغاز مثنوی فرهاد و شیرین وحشی بافقی

الهی سینه‌ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود

زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد

دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی

کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه

زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد

چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را

فروزان کن چراغ مرده‌ام را

وحشی بافقی عاشقانه , اشعار کوتاه وحشی بافقی

شعر فرهاد و شیرین از وحشی بافقی

مرا زين گفتگوی عشق بنياد
که دارد نسبت از شيرين و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بيان رنج عشق و محنت عشق
دروغی ميسرايم راست مانند
به نسبت می دهم با عشق پيوند
که هر نوگل که عشقم مي نهد پيش
نوايي مي زنم بر عادت خويش
به آهنگي که مطرب مي کند ساز
به آن آهنگ می آيم به آواز
منم فرهاد و شيرين آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بايدم کند
چه فرهاد و چه شيرين اين بهانه ست
سخن اينست و ديگرها فسانه ست
بيا اي کوهکن با تيشه تيز
که دارد کار شيرين شکر ريز
چو شيريني ترا شد کارفرماي
بيا خوش پاي کوبان پيش نه پاي
برو پرويز گو از کوي شيرين
اگر نبود حريف خوي شيرين
که آمد تيشه بر کف سخت جاني
که بگذارد به عالم داستاني
کنون بشنو در اين ديباچه راز
که شيرين مي رود چون بر سر ناز
تقاضاي جمال اينست و خوبي که شوقي باشد اندر پاي کوبي
چو خواهد غمزه بر جاني زند نيش
کسي بايد که جاني آورد پيش
و گر گاهي برون تازد نگاهي
تواند تاختن بر قلبگاهي
به عشقي گر نباشد حسن مشغول بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شيرين جدايي
معطل ماند شغل دلربايي
به غايت خاطر شيرين غمين ماند
از آن بي رونقي اندوهگين ماند
ز بي ياري دلي بودش چنان تنگ
که بودي با در وديوار در جنگ
دلش در تنگناي سينه خسته
به لب جان در خبر گيري نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرويز خبردار از شمار گام شبديز
اگر بر سنگ خوردي نعل شبرنگ
وزان خوردن شراري جستي از سنگ
هنوز آثار گرمي با شرر بود
کز آن در مجلس شيرين خبر بود
خبر دادند شيرين را که خسرو به شکر کرده پيمان هوس نو
از آن پيمان شکن يار هوس کوش
تف غيرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهاي اشکش رخ به خون شست
از آن زخمي که بر دل کارگر داشت
گذار گريه بر خون جگر داشت
از آن نيشش که در جان کار مي کرد
درون سنگ را افکار مي کرد
نه غيرت با دلش مي کرد کاري
کز آسيبش توان کردن شماري
دو جا غيرت کند زور آزمايي
چنان گيرد کز و نتوان رهايي
يکي آنجا که بيند عاشق از دور
ز شمع خويش بزم غير پر نور
دگر جايي که معشوق وفا کيش
ببيند نوگلي با بلبل خويش
چو شيرين را ز طبع غيرت اندوز
شکست اندر دل آن تير جگر دوز
بر آن مي بود کآرد چاره اي پيش
که بيرون آردش از سينه ريش
ولي هر چند کوشش بيش مي کرد
دل خود را فزونتر ريش مي کرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسي ذوقي کند جاي
عجب دارم کزان بيرون نهد پاي
ز بيخ و بن درختي کي توان کند
کز آن بر جا نماند ريشه اي چند
نهالي بود خسرو رسته زان گل
ز بيخ و ريشه کندن بود مشکل
نمي رفت از دل شيرين خيالش
که با جان داشت پيوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتي نه شنفتي
وگر گفتي عتاب آلوده گفتي
به رنجش رفتن پرويز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گويان سرايي
نبودش هيچ ميل آشنايي
جدايي را بهانه ساز مي کرد
به هر حرفي عتاب آغاز مي کرد
زبانش زخم خنجر داشت در زير
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشير
کسي کالوده زخمي ست جانش
هميشه زهر بارد از زبانش

گلچینی از بهترین غزلیات وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن‌ها

آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست

اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چاره من کن

زان کز همه کس، بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد

زارم بکشی کز که ستمکارترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید

کامروز ز دیروز بسی زارترم من

اشعار عاشقانه وحشی بافقی

چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم

به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو

خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند

کدام سنگدل از درد من خبر دارد

که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند

کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد

عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند

به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل

اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند

اشعار عاشقانه وحشی بافقی , شعر وحشی بافقی درباره عشق
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای

تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای

چون به سوی کس توانم دید باز از انفعال

این چنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای

ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز

چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای

تو همان یاری که با من داشتی صد التفات

کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای

ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار

وحشی‌ام من کاین چنین زار و نزارم کرده‌ای

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگی‌ست

زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال

رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

اشعار عاشقانه کوتاه وحشی بافقی

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا

نگذاشت به درد دل افکار مرا

چون سوی چمن روم که از باد بهار

دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

گر با تو گهی نظر کنم پنهانی

لازم نبود که طبع خود رنجانی

من بودم و دیدنی چو این هم منع است

آن نیز به یاران دگر ارزانی

در کوی توام پای تمنا نرود

من سعی بسی کنم ولی پا نرود

خواهم که ز کویت روم اما چه کنم

کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

مهری نه چو این مهر که می‌دانی داشت

این مهر نه عاشقی‌ست، مهری‌ست که آن

با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

اشعار زیبای وحشی بافقی , زیباترین اشعار وحشی بافقی

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

وقت است که دست از دهن بردارم

از دست غمت هزار بیداد کنم

از دیده ز رفتن تو خون می‌آید

بر چهره سرشک لاله گون می‌آید

بشتاب که بی توجان ز غمخانه تن

اینک به وداع تو برون می‌آید


مطالب مشابه : اشعار زیبای رهی معیری – شعرهای زیبای شهریار و بیوگرافی بیدل دهلوی

4 دیدگاه‌ها

  1. چقدر جیگرش سوخته بوده

    • درود وعرض ادب خدمت نفس واقعاً جیگر سوخته وسینه سوخته بود بافقی،،عاشق،مست می،حتی نشعه جات اون زمانم مصرف میکرد که رایجترینش گل ی گراس امروزی بود اما دمش گرم

  2. شعراش عالیه وحشی بافقی فقط خیلی یکدنده و لج بازه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.