پارسی نو / فرهنگ و هنر / شعر و ادبیات فارسی / مجموعه اشعار کوتاه و زیبای شهریار + بیوگرافی

مجموعه اشعار کوتاه و زیبای شهریار + بیوگرافی

زندگینامه شهریار , اشعار شهریار
یکی از شاعران معاصر ایرانی و در واقع یکی از شاعران محبوب و مشهور ایرانی، شهریار است. شعر حیدربابا شهریار یکی از مهمترین شعرهای او است که به زبان ترکی است که ما در این مقاله از پارسی نو متن ترکی شعر حیدر بابا را آورده ایم و در ادامه ترجمه فارسی آن را هم برای علاقه مندان گنجانده ایم.

بیوگرافی شهریار  و شعر او سراسر عشق است چرا که معشوقه شهریار و عدم وصال آنها باعث شده است تا روحیه ای لطیف بر شعر شهریار حاکم شود. اشعار عاشقانه شهریار از شهرت جهانی برخوردار هستند. در همین مطلب می توانید مجموعه ای از این شعرهای شهریار را بخوانید.


زندگینامه استاد شهریار

سید محمدحسین بهجت تبریزی (زاده ۱۲۸۵ – درگذشته ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (پیش از آن بهجت تبریزی) بزرگترین شاعر ترک ایران معاصر، که علاوه بر شاهکار های ترکی اش، اشعار زیاد و پرقدرتی نیز به زبان فارسی سروده است.

وی در تبریز در خانواده ای بستان آبادی (خشکنابی) به‌دنیا آمد و بنا به وصیتش در مقبرةالشعرای همین شهر به خاک سپرده شد. ۲۷ شهریور را «روز شعر و ادب فارسی» نام‌گذاری کرده‌اند. وجه تسمیه این نام‌گذاری سالروز درگذشت شهریار است.

درباره شهریار بیشتر بدانید

حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکترا، به‌علت شکست عشقی و ناراحتی خیال و پیش‌آمدهای دیگر، ترک تحصیل کرد. پس از سفری چهارساله به خراسان، برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت. در سال ۱۳۱۳ که شهریار در خراسان بود، پدرش میرآقا خشکنابی درگذشت. او به سال ۱۳۱۵ در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد.

دانشگاه تبریز شهریار را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان دکتری افتخاری دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی تبریز را نیز به وی اعطا کرد.

در سال‌های ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود، حیدربابایه سلام را می‌سراید. در تیر ۱۳۳۱ مادرش درمی‌گذرد. در مرداد ۱۳۳۲ به تبریز می‌آید و با یکی از بستگان خود به‌نام عزیزه عبدِخالقی ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج سه فرزند، دو دختر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی می‌شود.


شعر عاشقانه آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌ جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

غزل‌ های عاشقانه شهریار

خمار انتظار

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

حراج عشق

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می‌در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن‌ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای
مگر‌ ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

باری این موی سپیدم نگر‌ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر‌ ای آینه در معرض آه آمده‌ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده‌ای‌

می‌تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده‌ای

گله عاشق

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

گله خاموش

کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من
وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من

هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش‌تر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده‌تر از من نه و مدهوش‌تر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیه‌پوش‌تر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووش‌تر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوش‌تر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوش‌تر از من

شیدایی

رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرایی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی

مرغ بهشتی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

سه تار من

نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من

گوهرفروش

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

زیباترین اشعار شهریار , شعرهای زیبای شهریار

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

در راه زندگانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

کاش یارب

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

غوغا میکنی

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

جلوه جلال

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانههند

زندان زندگی

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم

شهید عشق

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک

متن شعر حیدربابا همراه با ترجمه فارسی

‫حیدربابا چو ابر شَخَد، غُرّد آسمان‬
‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬
‫سیلاب‌ های تُند و خروشان شود روان‬
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬
‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬
‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬
‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬
‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه! ‬
‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬
‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬
‫حیدربابا، کهلیک لروْن اوچاندا‬
خرگوش زیر بوته گُریزد هراسناک‬
‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬
‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬
‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬
‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬
‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬
‫دل‌های غم گرفته، بدان یاد شاد کن‬
‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله

چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار‬
‫بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا‬
‫نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار‬
‫نوْروز گوْلی، قارچیچکی چیخاندا‬
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار‬
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا‬
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
‫بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن. ساغ اوْلسون‬
‫گو: درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
‫دردلریمیز قوْی دیّکلسین، داغ اوْلسون

‫حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب‬
‫حیدربابا، گوْن دالووی داغلاسین! ‬
رخسار تو بخندد و جوشد ز. چشمه آب‬
‫اوْزوْن گوْلسوْن، بولاخلارون آغلاسین! ‬
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب‬
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین! ‬
‫بسپار باد را که بیارد به کوی من‬
یئل گلنده، وئر گتیرسین بویانا‬
‫باشد که بخت روی نماید به سوی من‬
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا‬

حیدربابا، همیشه سر تو بلند باد‬
حیدربابا، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون! ‬
‫از باغ و چشمه دامن تو فرّه‌مند باد‬
‫دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون! ‬
‫از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
‫بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون! ‬
‫دنیا همه قضا و قدر، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر، اؤلوْم-ایتیمدی‬
‫این زال کی ز. کُشتنِ فرزند سیر شد؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی، یئتیمدی‬

‫حیدربابا، ز. راه تو کج گشت راه من‬
‫حیدربابا، یوْلوم سنن کج اوْلدی‬
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من‬
‫عؤمروْم کئچدی، گلممه دیم، گئج اوْلدی‬
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من‬
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی‬
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود‬
‫بیلمزیدیم دؤنگه لر وار، دؤنوْم وار‬
‫هیچم خبر زمرگ و ز. هجران و غم نبود‬
‫ایتگین لیک وار، آیریلیق وار، اوْلوْم وار‬

‫بر حق مردم است جوانمرد را نظر‬
‫حیدربابا، ایگیت اَمَک ایتیرمز‬
‫جای فسوس نیست که عمر است در گذر‬
‫عؤموْر کئچر، افسوس بَرَه بیتیرمز‬
‫نامردْ مرد، عمر به سر می‌برد مگر! ‬
‫نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز‬
در مهر و در وفا، به خدا، جاودانه ایم‬
‫بیزد، واللاه، اونوتماریق سیزلری‬
‫ما را حلال کن، که غریب آشیانه ایم‬
‫گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری‬

‫میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین‬
‫حیدربابا، میراژدر سَسلننده‬
شور افکند به دهکده، هنگامه در زمین‬
کَند ایچینه سسدن – کوْیدن دوْشنده‬
‫از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین‬
‫عاشیق رستم سازین دیللندیرنده‬
‫بی اختیار سوی نوا‌ها دویدنم‬
‫یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم‬.
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم‬
‫قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم‬

‫در سرزمینِ شنگل آوا، سیبِ عاشقان‬
‫شنگیل آوا یوردی، عاشیق آلماسی‬
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن‬
‫گاهدان گئدوب، اوْردا قوْناق قالماسی‬
‫با سنگ، سیب و بِهْ زدن و، خوردن آنچنان! ‬
‫داش آتماسی، آلما، هیوا سالماسی‬
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد‬
‫قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا‬
روحم همیشه بارور از آن دیار شد‬
‫اثر قویوب روحومدا، هر زادیمدا‬

‫حیدربابا، قُوری گؤل و پروازِ غازها‬
‫حیدربابا، قوری گؤلوْن قازلاری‬
‫در سینه ات به گردنه‌ها سوزِ سازها‬
‫گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری‬
‫پاییزِ تو، بهارِ تو، در دشتِ نازها‬
‫کَت کؤشنین پاییزلاری، یازلاری‬
‫چون پرده‌ای به چشمِ دلم نقش بسته است‬
‫بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده‬
‫وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است‬
‫تک اوْتوروب، سئیر ائده رم اؤزوْمده‬

‫حیدربابا، زجادّة شهر قراچمن‬
‫حیدربابا، قره چمن جاداسی‬
‫چاووش بانگ می‌زند آیند مرد و زن‬
‫چْووشلارین گَلَر سسی، صداسی‬
‫ریزد ز. زائرانِ حَرَم درد جان وتن‬
‫کربلیا گئدنلرین قاداسی‬
‫بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو‬
‫دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه‬
‫نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو‬
‫تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه‬

شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
‫حیدربابا، شیطان بیزی آزدیریب‬
‫کنده است مهر را ز. دل و کور گشته ایم‬
‫محبتی اوْرکلردن قازدیریب‬
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم‬
‫قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب‬
این خلق را به جان هم انداخته است دیو‬
‫سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا‬
‫خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو‬
‫باریشیغی بلشدیریب قانینا‬

عکس شهریار , شعر شهریار

‫هرکس نظر به اشک کند شَر نمی‌کند‬
گؤز یاشینا باخان اوْلسا، قان آخماز‬
انسان هوس به بستن خنجر نمی‌کند‬
‫انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز‬
‫س کوردل که حرف تو باور نمی‌کند‬
‫آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز‬
‫فردا یقین بهشت، جهنّم شود به ما‬
‫بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر! ‬
‫ذیحجّه ناگزیر، محرّم شود به ما‬
‫ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر!

هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می‌وزید‬
‫خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده‬
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می‌خزید‬
‫بولوت داغدان یئنیب، کنده چؤکنده‬
‫با صوت خوش چو شیخ مناجات می‌کشید‬
‫شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده‬
‫دل‌ها به لرزه از اثر آن صلای حق‬
‫نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی‬
خم می‌شدند جمله درختان برای حق‬
‫آغاشلار دا آللا‌ها باش اَیَردی‬

‫داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس‬
‫داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین! ‬
‫پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس‬
‫باخچالاری سارالماسین، سوْلماسین! ‬
‫از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس‬
‫اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین! ‬
‫ای چشمه، خوش به حال تو کانجا روان شدی‬
‫دینه: بولاخ، خیرون اوْلسون آخارسان‬
‫چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی‬
‫افقلره خُمار-خُمار باخارسان‬

‫حیدربابا، ز. صخره و سنگت به کوهسار‬
‫حیدر بابا، داغین، داشین، سره سی‬
کبکت به نغمه، وز پیِ او جوجه رهسپار‬
‫کهلیک اوْخور، دالیسیندا فره سی‬
از برّة سفید و سیه، گله بی شمار‬
‫قوزولارین آغی، بوْزی، قره سی‬
‫ای کاش گام می‌زدم آن کوه و درّه را‬
‫بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی‬
‫می خواندم آن ترانة چوپان و برّه را‬
‫اوْخویئدیم: چوْبان، قیتر قوزونی

‫در پهندشتِ سُولی یِئر، آن رشک آفتاب‬
‫حیدر بابا، سولی یئرین دوْزوْنده‬
‫جوشنده چشمه‌ها ز چمن‌ها، به پیچ و تاب‬
‫بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده‬
‫بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب‬
‫بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده‬
‫زیبا پرندگان، چون از آن دشت بگذرند‬
‫گؤزل قوشلار اوْردان گلیب، گئچللر‬
‫خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند‬
‫خلوتلیوْب، بولاخدان سو ایچللر‬

‫وقتِ درو، به سنبله چین داس‌ها نگر‬
‫بیچین اوْستی، سونبول بیچن اوْراخلار‬
‫گویی به زلف شانه زند شانه‌ها مگر‬
‫ایله بیل کی، زوْلفی دارار داراخلار‬
در کشتزار از پیِ مرغان، شکارگر‬
‫شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار‬
‫دوغ است و نان خشک، غذای دروگران‬
‫بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر‬
‫خوابی سبک، دوباره همان کارِ بی کران‬
‫بیرهوشلانیب، سوْننان دوروب، بیچللر‬

‫حیدربابا، چو غرصة خورشید شد نهان‬
‫حیدربابا، کندین گوْنی باتاندا‬
‫خوردند شام خود که بخوابند کودکان‬
‫اوشاقلارون شامین ئییوب، یاتاندا‬
‫وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان‬
‫آی بولوتدان چیخوب، قاش-گؤز آتاندا‬
‫از غصّه‌های بی حدِ ما قصّه ساز کن‬
‫بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده‬
‫چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن‬
‫قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده‬

‫قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند‬
‫قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده‬
‫کولاک ضربه‌ای زده، در باز می‌کند‬
‫کوْلک قالخیب، قاپ-باجانی دؤیَنده‬
‫با گرگ، شَنگُلی سخن آغاز می‌کند‬
‫قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده‬
‫ای کاش بازگشته به دامان کودکی‬
‫من قاییدیب، بیرده اوشاق اوْلئیدیم‬
‫یک گل شکفتمی به گلستان کودکی‬
‫بیر گوْل آچیب، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم‬

‫آن لقمه‌های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان‬
‫عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم‬
‫خوردن همان و جامه به تن کردنم همان‬
‫سوْننان دوروب، اوْس دوْنومی گییه ردیم‬
‫در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان! ‬
‫باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم‬
‫آن روز‌های نازِ خودم را کشیدنم! ‬
‫آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم! ‬
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم! ‬
‫آغاج مینیپ، آت گزدیرن گوْنلریم! ‬

‫هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی‬
‫هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی‬
‫مَمّد صادق به کاهگلِ بام، کرده روی‬
‫مَمَد صادق داملارینی سوواردی‬
‫ما هم دوان ز بام و زِ دیوار، کو به کوی‬
‫هئچ بیلمزدیک داغدی، داشدی، دوواردی‬
بازی کنان ز کوچه سرازیر می‌شدیم‬
‫هریان گلدی شیلاغ آتیب، آشاردیق‬
‫ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می‌شدیم! ‬
‫آللاه، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق‬

‫آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش‬
‫شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی‬
‫مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش‬
‫مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی‬
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش‬
‫مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی‬
‫بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد‬
‫بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون، توْی‬ ‫اوْلسون‬
‫ما را چه غم ز. شادی و غم! هر چه باد باد! ‬
‫فرق ائلَمَز، هر نوْلاجاق، قوْی اولسون‬

‫اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار‬
‫ملک نیاز ورندیلین سالاردی‬
‫کج تازیانه می‌زد و می‌تاخت آن سوار‬
‫آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی‬
‫دیدی گرفته گردنه‌ها را عُقاب وار‬
‫قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی‬
‫وه، دختران چه منظره‌ها ساز کرده اند! ‬
‫دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره‬
‫بر کوره راه پنجره‌ها باز کرده اند! ‬
‫پنجره لرده نه گؤزل منظره! ‬

‫حیدربابا، به جشن عروسی در آن دیار‬
‫حیدربابا، کندین توْیون توتاندا‬
‫زن‌ها حنا – فتیله فروشند بار بار‬
‫قیز-گلینلر، حنا-پیلته ساتاندا‬
‫داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار‬
‫بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا‬
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من‬
‫منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار‬
‫در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن‬
‫عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار‬

‫از عطر پونه‌ها به لبِ چشمه سارها‬
‫حیدربابا، بولاخلارین یارپیزی‬
‫از هندوانه، خربزه، در کشتزارها‬
‫بوْستانلارین گوْل بَسَری، قارپیزی‬
‫از سقّز و نبات و از این گونه بارها‬
‫چرچیلرین آغ ناباتی، ساققیزی‬
‫مانده است طعم در دهنم با چنان اثر‬
‫ایندی ده وار داماغیمدا، داد وئرر‬
‫کز روز‌های گمشده ام می‌دهد خبر‬
‫ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر‬

‫نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود‬
‫بایرامیدی، گئجه قوشی اوخوردی‬
‫جورابِ یار بافته در دستِ یار بود‬
‫آداخلی قیز، بیگ جوْرابی توْخوردی‬
‫آویخته ز. روزنه‌ها شال‌ها فرود‬
‫هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی‬
‫این رسم شال و روزنه خود رسم محشری ‫است! ‬
‫آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق! ‬
‫عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است! ‬
‫بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق! ‬

‫با گریه خواستم که همان شب روم به بام‬
‫شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم‬
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام‬
‫بیر شال آلیب، تئز بئلیمه باغلادیم‬
‫آویخته ز. روزنة خانة غُلام‬
‫غلام گیله قاشدیم، شالی ساللادیم‬
جوراب بست و دیدمش آن شب ز. روزنه‬
‫فاطمه خالا منه جوراب باغلادی‬
‫بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه‬
‫خان ننه می‌یادا سالیب، آغلادی‬

‫در باغ‌های میرزامحمد ز. شاخسار‬
‫حیدربابا، میرزَممدین باخچاسی‬
‫آلوچه‌های سبز وتُرش، همچو گوشوار‬
‫باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی‬
‫وان چیدنی به تاقچه‌ها اندر آن دیار‬
‫گلینلرین دوْزمه لری، طاخچاسی‬
‫صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند‬
‫هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده‬
صف‌ها به خط خاطره ام خیمه بسته اند‬
‫خیمه وورار خاطره لر صفینده‬

‫نوروز را سرشتنِ گِلهایِ، چون طلا‬
‫بایرام اوْلوب، قیزیل پالچیق اَزَللر‬
‫با نقش آن طلا در و دیوار در جلا‬
‫ناققیش ووروب، اوتاقلاری بَزَللر‬
‫هر چیدنی به تاقچه‌ها دور از او بلا‬
‫طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر‬
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران‬
‫قیز-گلینین فندقچاسی، حناسی‬
‫دل‌ها ربوده از همه کس، خاصّه مادران‬
‫هَوَسله نر آناسی، قایناناسی‬

‫با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر‬
‫باکی چی نین سؤزی، سوْوی، کاغیذی‬
‫زایند گاو‌ها و پر از شیر، بام و در‬
‫اینکلرین بولاماسی، آغوزی‬
‫آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر‬
‫چرشنبه نین گیردکانی، مویزی‬
آتش کنند روشن و من شرح داستان‬
‫قیزلار دییه ر: آتیل ماتیل چرشنبه‬
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان:‬
‫آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه ‬
‫قیزلار دییه ر: آتیل ماتیل چرشنبه‬

۳۲
‫با تخم مرغ‌های گُلی رنگِ پُرنگار‬
‫یومورتانی گؤیچک، گوللی بوْیاردیق‬
‫با کودکان دهکده می‌باختم قِمار‬
‫چاققیشدیریب، سینانلارین سوْیاردیق‬
‫ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار‬
‫اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق؟ ‬
‫من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها‬
‫علی منه یاشیل آشیق وئرردی‬
‫از دوستان علی و رضا یادگارها‬
‫ارضا منه نوروزگوْلی درردی‬

‫نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش‬
‫نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی‬
‫پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش‬
‫گاهدان یئنوب، کوْلشلری کوْرردی‬
‫از دوردست‌ها سگ چوپان و عوعوَش‬
‫داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی‬
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ‬
‫اوندا، گؤردن، اولاخ ایاخ ساخلادی‬
‫با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ‬
‫داغا باخیب، قولاخلارین شاخلادی‬

‫وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب‬
‫آخشام باشی ناخیرینان گلنده‬
در بندِ ماست کُرّة خر‌ها به پیچ و تاب‬
‫قوْدوخلاری چکیب، وورادیق بنده‬
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب‬
‫ناخیر گئچیب، گئدیب، یئتنده کنده‬
‫بر پشتِ کرّه، کرّه سوارانِ دِه نگر‬
‫حیوانلاری چیلپاق مینیب، قوْواردیق‬
‫جز گریه چیست حاصل این کار؟ بِهْ نگر‬
‫سؤز چیخسایدی، سینه گریب، سوْواردیق‬

‫شب‌ها خروشد آب بهاران به رودبار‬
‫یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار‬
‫در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز. کوهسار‬
‫داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار‬
‫چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار‬
‫قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار‬
سگ‌ها شنیده بویِ وی و زوزه می‌کشند‬
‫ایتر، گؤردوْن، قوردی سئچیب، اولاشدی‬
‫گرگان گریخته، به زمین پوزه می‌کشند‬
‫قورددا، گؤردو ْن، قالخیب، گدیکدن آشدی‬

‫بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه‌ای است‬
‫قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی‬
‫وان کلبة طویله خودش گرمخانه‌ای است‬
‫کتلیلرین اوْتوراغی، یاتاغی‬
‫در رقصِ شعله، گرم شدن خود فسانه‌ای است‬
‫بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی‬
‫سِنجد میان شبچره با مغز گردکان‬
‫شبچره سی، گیردکانی، ایده سی‬
‫صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان‬
‫کنده باسار گوْلوْب – دانیشماق سسی‬

‫آمد ز. بادکوبه پسرخاله ام شُجا‬
‫شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی‬
‫با قامتی کشیده و با صحبتی رسا‬
‫دامدا قوران سماواری، صحبتی‬
‫در بام شد سماور سوقاتیش به پا‬
‫یادیمدادی شسلی قدی، قامتی‬
‫از بختِ بد عروسی او شد عزای او‬
‫جؤنممه گین توْیی دؤندی، یاس اوْلدی‬
‫آیینه ماند و نامزد و‌های هایِ او‬
‫ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی‬

‫چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن‬
‫حیدربابا، ننه قیزین گؤزلری‬
‫رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن‬
‫رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری‬
‫ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من‬
‫ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری‬
‫این عمر رفتنی است، ولی نام ماندگار‬
‫بیلسینلر کی، آدام گئدر، آد قالار‬
تنها ز. نیک و بد مزه در کام ماندگار‬
‫یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار‬

‫پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب‬
‫یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده‬
با کودکان گلولة برفی است در حساب‬
‫کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده‬
‫پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب‬
‫کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده‬
‫گویی که روحم آمده آنجا ز. راه دور‬
‫منیم روحوم، ایله بیلوْن اوْردادور‬
‫چون کبک، برفگیر شده مانده در حضور‬
‫کهلیک کیمین باتیب، قالیب، قاردادور‬

‫رنگین کمان، کلافِ رَسَنهای پیرزن‬
‫قاری ننه اوزاداندا ایشینی‬
خورشید، روی ابر دهد تاب آن رسَن‬
‫گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی‬
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن‬
‫قورد قوْجالیب، چکدیرنده دیشینی‬
‫از کوره راه گله سرازیر می‌شود‬
‫سوْری قالخیب، دوْلائیدان آشاردی‬
‫لبریز دیگ و بادیه از شیر می‌شود‬
‫بایدالارین سوْتی آشیب، داشاردی‬

‫دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد‬
‫خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی‬
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد‬
‫ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی‬
‫روشن تنور و، دود جهان را به کام بُرد‬
‫تندیر یانیب، توْسسی ائوی باساردی‬
‫قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش‬
‫چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی‬
‫در توی ساج، گندم بوداده در خروش‬
‫قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی‬

‫جالیز را به هم زده در خانه برده ایم‬
‫بوْستان پوْزوب، گتیرردیک آشاغی‬
‫در خانه‌ها به تخته – طبق‌ها سپرده ایم‬
‫دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی‬
‫از میوه‌های پخته و ناپخته خورده ایم‬
‫تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی‬
‫تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو‬
‫اؤزوْن ئییوْب، توخوملارین چیتداردیق‬
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو‬
‫چوْخ یئمکدن، لاپ آز قالا چاتداردیق‬

از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده‬
‫ورزغان نان آرموت ساتان گلنده‬
‫از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده‬
‫اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده‬
دنیای دیگری است خرید و فروش ده‬
‫بیزده بویاننان ائشیدیب، بیلنده‬
‫ما هم شنیده سوی سبد‌ها دویده ایم‬
‫شیللاق آتیب، بیر قیشقریق سالاردیق‬
‫گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم‬
‫بوغدا وئریب، آرموتلاردان آلاردیق‬

‫مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود‬
‫میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا‬
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود‬
‫من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا‬
‫زان سوی رود، نور درخشید و هر دو زود‬
‫بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا‬
گفتیم آی گرگ! و دویدیم سوی ده‬
‫ای وای دئدیک قورددی، قئیتدیک قاشدیق
‫چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده‬
‫هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق‬

حیدربابا، درخت تو شد سبز و سربلند‬
‫حیدربابا، آغاجلارون اوجالدی‬
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند‬
‫آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدی‬
گشتند برّه‌های فربه تو لاغر و نژند‬
‫توْخلیلارون آریخلییب، آجالدی‬
‫خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان‬
‫کؤلگه دؤندی، گوْن باتدی، قاش قَرَلدی‬
چشمانِ گرگ‌ها بدرخشید آن زمان‬
‫قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی‬

‫گویند روشن است چراغ خدای ده‬
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی‬
‫دایر شده است چشمة مسجد برای ده‬
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی‬
‫راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده‬
‫راحت اوْلوب کندین ائوی، اوشاغی‬
‫منصور خان همیشه توانمند و شاد باد! ‬
‫منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون‬
‫در سایه عنایت حق زنده یاد باد! ‬
‫هاردا قالسا، آللاه اوْنا یار اوْلسون‬

‫حیدربابا، بگوی که ملای ده کجاست؟ ‬
‫حیدربابا، ملا ابراهیم وار، یا یوْخ؟ ‬
‫آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست؟ ‬
‫مکتب آچار، اوْخور اوشاقلار، یا یوْخ؟ ‬
‫آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست؟ ‬
‫خرمن اوْستی مکتبی باغلار، یا یوْخ؟ ‬
‫از من به آن آخوند گرامی سلام باد! ‬
‫مندن آخوندا یتیررسن سلام‬
‫عرض ارادت و ادبم در کلام باد! ‬
‫ادبلی بیر سلامِ مالاکلام‬

‫تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش‬
‫خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه‬
‫ما بی خبر ز. عمّه و ایل و تبار خویش‬
‫آمما، نه تبریز، کی گلممیر بیزه‬
برخیز شهریار و برو در دیار خویش‬
‫بالام، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه‬
‫بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد‬
‫آقا اؤلدی، تو فاقیمیز داغیلدی‬
هر گوسفندِ گم شده، شیرش برآب شد‬
‫قوْیون اوْلان، یاد گئدوْبَن ساغیلدی‬

‫دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد‬
‫حیدربابا، دوْنیا یالان دوْنیادی‬
‫کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد‬
‫سلیماننان، نوحدان قالان دوْنیادی‬
‫ناکام ماند هر که در این آشیانه شد‬
‫اوغول دوْغان، درده سالان دوْنیادی‬
‫بر هر که هر چه داده از او ستانده است‬
‫هر کیمسَیه هر نه وئریب، آلیبدی‬
‫نامی تهی برای فلاطون بمانده است‬
‫افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی‬

‫حیدربابا، گروه رفیقان و دوستان‬
‫حیدربابا، یار و یولداش دؤندوْلر‬
‫برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان‬
‫بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب، چؤندوْلر‬
‫مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان‬
‫چشمه لریم، چیراخلاریم، سؤندوْلر‬
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم‬
‫یامان یئرده گؤن دؤندی، آخشام اوْلدی‬
‫دنیا مرا خرابة شام است دم به دم‬
‫دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی‬

‫قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو‬
‫عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا‬
‫اسبان به رقص و ماه درآمد ز. روبرو‬
‫آی کی چیخدی، آتلار گلدی اوْیناغا‬
‫وش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو‬
‫دیرماشیردیق، داغلان آشیردیق داغا‬
‫اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد‬
‫مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی‬
‫غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد‬
‫تفنگینی آشیردی، شاققیلداتدی‬

‫در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب‬
‫حیدربابا، قره کوْلون دره سی‬
‫در صخره‌ها و کبک گداران و بندِ آب‬
‫خشگنابین یوْلی، بندی، بره سی‬
‫کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب‬
‫اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی‬
‫زانجا چو بگذرید زمین‌های خاک ماست‬
‫اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه‬
‫این قصّه‌ها برای همان خاکِ پاک ماست‬
‫بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه‬

امروز خشگناب چرا شد چنین خراب؟ ‬
‫خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب؟ ‬
‫با من بگو: که مانده ز. سادات خشگناب؟ ‬
‫سیدلردن کیم قیریلیب، کیم قالیب؟ ‬
‫اَمیر غفار کو؟ کجا هست آن جناب؟ ‬
‫آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب؟ ‬
‫آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار؟ ‬
‫بولاخ گنه گلیب، گؤلی دوْلدورور؟ ‬
‫یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار؟ ‬
‫یا قورویوب، باخچالاری سوْلدورور؟ ‬

‫آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود‬
‫آمیر غفار سیدلرین تاجییدی‬
‫در عرصه شکار شهان نیک بهر بود‬
‫شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی‬
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود‬
‫مَرده شیرین، نامرده چوْخ آجییدی‬
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید‬
‫مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی‬
‫چون تیغ بود و دست ستمکار می‌برید‬
‫ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی‬

‫میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش‬
‫میر مصطفا دایی، اوجا بوْی بابا‬
‫آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش‬
‫هیکللی، ساققاللی، توْلستوْی بابا‬
شکّر زلب بریزد و شادی ز. دیده اش‬
‫ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا‬
‫او آبرو عزّت آن خشگناب بود‬
‫خشگنابین آبروسی، اَردَمی‬
‫در مسجد و مجالس ما آفتاب بود‬
‫مسجدلرین، مجلسلرین گؤرکَمی‬

‫مجدالسّادات خندة خوش می‌زند چو باغ‬
‫مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی‬
‫چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ‬
‫گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی‬
‫حرفش زلال و روشن، چون روغن چراغ‬
‫سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی‬
‫با جَبهتِ گشاده، خردمند دیه بود‬
‫آلنی آچیق، یاخشی درین قاناردی‬
‫چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود‬
‫یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی‬

آن سفره‌های باز پدر یاد کردنی است‬
‫منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی‬
‫آن یاریش به ایل من انشا کردنی است‬
‫ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی‬
‫روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است‬
‫گؤزللرین آخره قالمیشییدی‬
‫وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار‬
‫اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر‬
‫خاموش شد چراغ محبت در این دیار‬
‫محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر‬

‫بشنو ز. میرصالح و دیوانه بازیش‬
‫میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی‬
‫سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش‬
‫میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی‬
‫میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش‬
‫میرممّدین قورولماسی، بیتمه سی‬
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف‬
‫ایندی دئسک، احوالاتدی، ناغیلدی‬
‫بگذشت و رفت و گم شد و نابود، بی گزاف‬
‫گئچدی، گئتدی، ایتدی، باتدی، داغیلدی‬

‫بشنو ز. میر عبدل و آن وسمه بستنش‬
‫میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی‬
‫تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش‬
‫جؤجیلریندن قاشینین آخماسی‬
‫از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش‬
‫بوْیلانماسی، دام-دوواردان باخماسی‬
‫شاه عبّاسین دوْربوْنی، یادش بخیر! ‬
‫شاه عبّاسین دوْربوْنی، یادش بخیر! ‬
‫خشگنابین خوْش گوْنی، یادش بخیر! ‬
‫خشگنابین خوْش گوْنی، یادش بخیر! ‬

‫عمّه ستاره نازک را بسته در تنور‬
‫ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی‬
هر دم رُبوده قادر از آن‌ها یکی به روز‬
‫میرقادر ده، هر دم بیرین قاپاردی‬
‫چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور‬
‫قاپیپ، یئیوْب، دایچاتکین چاپاردی‬
‫آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود‬
‫گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی‬
‫سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود! ‬
‫عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی‬

گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر‬
‫حیدربابا، آمیر حیدر نئینیوْر؟ ‬
‫برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر‬
‫یقین گنه سماواری قئینیوْر‬
شد اسبْ پیر و، می‌جَوَد از آروارِ زیر‬
دای قوْجالیب، آلت انگینن چئینیوْر‬
‫ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر‬
‫قولاخ باتیب، گؤزی گیریب قاشینا‬
‫بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر‬
‫یازیق عمّه، هاوا گلیب باشینا‬

‫میر عبدل آن زمان که دهن باز می‌کند‬
‫خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی‬
عمّه خانم دهن کجی آغاز می‌کند‬
‫ائشیدنده، ایه ر. آغز-گؤزوْنی‬
‫با جان ستان گرفتنِ جان ساز می‌کند‬
‫مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی‬
‫تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می‌رسد‬
‫دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار‬
‫شوخی و صلح و دوستی از راه می‌رسد‬
‫اتی یئیوْب، باشی آتیب، یاتاللار‬

‫فضّه خانم گُزیدة گل‌های خشگناب‬
‫فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی‬
‫یحیی، غلامِ دختر عمو بود در حساب‬
‫آمیریحیا عمقزینون قولییدی‬
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب‬
‫رُخساره آرتیستیدی، سؤگوْلییدی‬
‫سید حسین ز. صالح تقلید می‌کند‬
‫سیّد حسین، میر صالحی یانسیلار‬
‫با غیرت است جعفر و تهدید می‌کند‬
‫آمیرجعفر غیرتلی دیر، قان سالار‬

‫از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان‬
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی‬
‫غوغا به پاست صبحدمان، آمده شبان‬
‫قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی‬
‫در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان‬
‫عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی‬
‫بیرون زند ز. روزنه دود تَنورها‬
‫تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی‬
‫از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها‬
‫چؤرکلرین گؤزل اییی، ایسیسی‬

پرواز دسته دستة زیبا کبوتران‬
‫گؤیرچینلر دسته قالخیب، اوچاللار‬
‫گویی گشاده پردة زرّین در آسمان‬
‫گوْن ساچاندا، قیزیل پرده آچاللار‬
‫در نور، باز و بسته شود پرده هر زمان‬
‫قیزیل پرده آچیب، ییغیب، قاچاللار‬
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه‬
‫گوْن اوجالیب، آرتارداغین جلالی‬
‫زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه‬
‫طبیعتین جوانلانار جمالی‬

گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه‬
‫حیدربابا، قارلی داغلار آشاندا‬
‫شب راه گم کند به سرازیری، آن گروه‬
‫گئجه کروان یوْلون آزیب، چاشاندا‬
‫باشم به هر کجای، ز. ایرانِ پُرشُکوه‬
‫من هارداسام، تهراندا یا کاشاندا‬
‫چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان‬
‫اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری‬
‫آید خیال و سبقت گیرد در آن میان‬
‫خیال گلیب، آشیب، گئچر اوْنلاری‬

‫ای کاش پشتِ دامْ قَیَه، از صخره‌های تو‬
‫بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا‬
‫می آمدم که پرسم از او ماجرای تو‬
‫بیر باخئیدیم گئچمیشینه، یاشینا‬
‫بینم چه رفته است و چه مانده برای تو‬
‫بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا‬
‫روزی چو برف‌های تو با گریه سر کنم‬
‫منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم‬
‫دل‌های سردِ یخ زده را داغتر کنم‬
‫قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم‬

‫خندان شده است غنچة گل از برای دل‬
‫حیدربابا، گوْل غنچه سی خنداندی‬
‫لیکن چه سود زان همه، خون شد غذای دل‬
‫آمما حئیف، اوْرک غذاسی قاندی‬
‫زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل‬
‫زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی‬
‫کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند‬
‫بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ‬
‫زین تنگنا گریزد و خود را رها کند‬
‫بو دارلیقدان بیرقورتولوب، قاچان یوْخ‬

‫حیدربابا، تمام جهان غم گرفته است‬
‫حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی‬
‫وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است‬
‫گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی‬
‫ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است‬
‫بیر-بیروْزدن آیریلمایون، آماندی‬
‫نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد‬
‫یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار‬
‫بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد‬
‫یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار‬

‫آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک؟ ‬
‫بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن‬
‫زین گردش زمانه و این دوز و این کلک؟ ‬
‫نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن؟ ‬
‫گو این ستاره‌ها گذرد جمله زین اَلَک‬
‫دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن‬
‫بگذار تا بریزد و داغان شود زمین‬
‫قوْی تؤکوْلسوْن، بو یئر اوْزی داغیلسین‬
‫در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین‬
‫بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین‬

ای کاش می‌پریدم با باد در شتاب‬
‫بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن‬
‫ای کاش می‌دویدم همراه سیل و آب‬
‫باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن‬
‫با ایل خود گریسته در آن ده خراب‬
‫آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن‬
‫می دیدم از تبار من آنجا که مانده است؟ ‬
‫بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی‬
‫وین آیه فراق در آنجا که خوانده است؟ ‬
‫اؤلکه میزده کیم قیریلدی، کیم قالدی‬

‫من هم به، چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس‬
‫من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی‬
‫فریاد من ببر به فلک، دادِ من برس‬
‫سنده قئیتر، گوْیلره سال بو سَسی‬
‫بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس‬
‫بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی‬
‫در دام مانده شیری و فریاد می‌کند‬
‫بوردا بیر شئر داردا قالیب، باغیریر‬
‫دادی طَلب ز. مردمِ بیداد می‌کند‬
‫مروّت سیز انسانلاری چاغیریر‬

تا خون غیرت تو بجوشد ز. کوهسار‬
‫حیدربابا، غیرت قانون قاینارکن‬
‫تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار‬
‫قره قوشلار سنن قوْپوپ، قالخارکن‬
‫با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار‬
‫اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن‬
برخیز و نقش همّت من در سما نگر‬
‫قوْزان، منیم همّتیمی اوْردا گؤر‬
‫برگَرد و قامتم به سرِ دار‌ها نگر‬
‫اوردان اَییل، قامتیمی داردا گؤر‬

‫دُرنا ز. آسمان گذرد وقت شامگاه‬
‫حیدربابا. گئجه دورنا گئچنده‬
‫کوْراوْغلی در سیاهی شب می‌کند نگاه‬
‫کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده‬
‫قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه‬
‫قیر آتینی مینیب، کسیب، بیچنده‬
‫من غرق آرزویم و آبم نمی‌برد‬
‫منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام‬
‫ایوَز تا نیاید خوابم نمی‌برد‬
‫ایوز گلیب، چاتمیونجان یاتمارام‬

‫مردانِ مرد زاید از، چون تو کوهِ نور‬
‫حیدربابا، مرد اوْغوللار دوْغگینان‬
‫نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور‬
‫نامردلرین بورونلارین اوْغگینان‬
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور‬
‫گدیکلرده قوردلاری توت، بوْغگینان‬
‫بگذار برّه‌های تو آسوده‌تر چرند‬
‫قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین‬
‫وان گلّه‌های فربه تو دُنبه پرورند‬
‫قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین‬

‫حیدربابا، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد! ‬
‫حیدربابا، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون‬
‫شَهد و شکر به کام تو، عمرت زیاد باد! ‬
‫دوْنیا وارکن، آغزون دوْلی داد اوْلسون‬
‫وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد! ‬
‫سنن گئچن تانیش اوْلسون، یاد اوْلسون‬
‫گو شاعرِ سخنورِ من، شهریارِ من‬
‫دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار‬
‫عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من‬ ‬
‫بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار‬

غزلیات شهریار , معروف ترین شعر شهریار

متن شعر علی ای همای رحمت از شهریار

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را:

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

شعر شهریار در مورد امام حسین

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست

مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب

ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی

چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده، راه پیمای عراق

می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی

خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا

با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین

سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما،یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند

عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت

داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد ازینش صحنه ها و پرده ها اشکست و خون

دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز

با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار

کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین

شعر ای وای مادرم از استاد شهریار

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود

اما گرفته دور و برش هاله اي سياه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگي ما همه جا و ول مي خورد

هر كنج خانه صحنه اي از داستان اوست

در ختم خويش هم به سر و كار خويش بود

بيچاره مادرم

زیباترین شعر شهریار , شعر معروف شهریار

هر روز مي گذشت از ين زير پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از اين بغل كوچه مي رود

چادر نماز فلفلي انداخته به سر

كفش چروك خورده و جوراب وصله دار

او فكر بچه هاست

هر جا شده هويج هم امروز مي خرد

بيچاره پيرزن همه برف است كوچه ها

او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش

آمد به جستجوي من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد

آمد كه پيت نفت گرفته به زير بال

هر شب

درآيد از در يك خانه ی فقير

روشن كند چراغ يكی عشق نيمه جان

او را گذشته ايست سزاوار احترام

تبريز ما ! به دور نماي قديم شهر

در باغ بيشه خانه مردي است با خدا

هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري

اينجا به داد ناله مظلوم مي رسند

اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سير مي شوند

يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف مي دهم كه پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزي كه مرد روزي يك سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير

اين مادر از چنان پدري یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خيل

او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود

خاموش شد دريغ

نه او نمرده است مي شنوم من صداي او

با بچه ها هنوز سر و كله مي زند

ناهيد لال شو

بيژن برو كنار

كفگير بي صدا

دارد براي نا خوش خود آش مي پزد

او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت

اقوامش آمدند پي سر سلامتي

يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود

بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند

لطف شما زياد

اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :

اين حرفها براي تو مادر نمي شود

پس اين که بود ؟

ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد

ليوان آب از بغل من كنار زد

در نصفه هاي شب

يك خواب سهمناك و پريدم به حال تب

نزديك هاي صبح

او باز زير پاي من اينجا نشسته بود

آهسته با خدا

راز و نياز داشت

نه او نمرده است

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خيال من

ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

كانون مهر و ماه مگر مي شود خموش

آن شير زن بميرد ؟ او شهريار زاد

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه هاي محلي كه مي سرود

با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت

از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست

اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك هاي خود آن كشته آب داد

لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز

تا ساختم براي خود از عشق عالمي

او پنج سال كرد پرستاري مريض

در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ هيچ

تنها مريض خانه به اميد ديگران

يكروز هم خبر كه بيا او تمام كرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پيچيده كوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه

طومار سرنوشت و خبر هاي سهمگين

درياچه هم به حال من از دور مي گريست

تنها طواف دور ضريح و يكي نماز

يك اشك هم به سوره ياسين من چكيد

مادر به خاك رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد

او هم جواب داد

يك دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد كه مادره از دست رفتني است

اما پدر به غرفه باغي نشسته بود

شايد كه جان او به جهان بلند برد

آنجا كه زندگي ستم و درد و رنج نيست

اين هم پسر كه بدرقه اش مي كند به گور

يك قطره اشك مزد همه زجر های او

اما خلاص می شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مباركت

آينده بود و قصه ی بی مادری من

ناگاه ضجه اي كه به هم زد سكوت مرگ

من مي دويدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك

خود را به ضعف از پي من باز مي كشيد

ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه

خود را به هم فشرده خزيدم ميان جمع

ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه

باز از آن سفيد پوش و همان كوشش و تلاش

چشمان نيمه باز

از من جدا مشو

مي آمديم و كله من گيج و منگ بود

انگار جيوه در دل من آب مي كنند

پيچيده صحنه هاي زمين و زمان به هم

خاموش و خوفناك همه می گريختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه

وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد

يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان

مي آمد و به مغز من آهسته می خليد

تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالي نگفتني

ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض

پيراهن پليد مرا باز شسته بود

انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود

بردي مرا به خاك سپردي و آمدي

تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر

می خواستم به خنده در آيم ز اشتباه

اما خيال بود

ای وای مادرم


مطالب مشابه : مجموعه شعرهای سیمین بهبهانی – اشعار نزار قبانی با ترجمه فارسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.